آره هر چی تو بگی من هستم. اصلا یه احمق بی شعورم. اگه یه ذره جربزه داشتم تو الان مال خودم بودی نه اون مرتیکه....
بهار حرف آرش را قطع کرد و با خشم گفت:
درباره فرهاد درست صحبت کن.چیه خیلی دوسش داری؟
بهار لجش گرفته بود آرش از جان او چه می خواست.آره با تمام وجود. اصلا عاشقشم. مشکلی داری؟
آرش خیره به چشمان شرشر بار بهار نگاه کرد دست جلو برد تا دست او را در دست بگیرد که بهار خودش را عقب کشید
معلوم هست چه غلطی می کنی؟
بهار خواهش میکنم؟
صدای فرهاد از پشت سر بهار هر دو را از جا پراند
مشکلی پیش اومده؟
بهار نگاه ملتمسانه ای به فرهاد انداخت.آرش برگشت و با دیدن فرهاد گفت:به ببین کی اینجاست. بهار من و به شوهرت معرفی نمی کنی نا سلامتی قبلا یه نسبتی با هم داشتیم.فرهاد با چند گام خودش را به بهار رساند که از شدت عصابنیت رنگ به چهره نداشت.
فرهاد دستش را دور شانه بهار حلقه کرد و در حالی که او را به خودش می چسباند گفت:قبلا معرفی شدین. همون آدم بی لیاقتی که یه فرشته رو رها کرده و رفته دنبال کارش. درست گفتم؟
آرش بهت زده به فرهاد چشم دوخته بود که فرهاد با لحن خیلی مهربانی گفت
بریم عزیزم.و او را همراهش به طرف سالن اصلی برد.وقتی از اتاق خارج شدند. فرهاد دستش را از روی شانه بهار برداشت. بهار نگاهش کرد و گفت
ممنون. واقعا نمی دونستم چی بش بگم.
تو بش گفتی ما زن و شوهریم؟
نه به خدا من نمی دونم از کجا فهمیده.شادیم نفهمیده یه چیز پرونده.کاری بدی کردم راستشو نگفتم؟ برات بد نشه!فرهاد نگاه شوخی به بهار انداخت و گفت:اتفاقا بذار یه کم حرص بخوره آدم بی لیاقت.و شانه به شانه بهار به طرف فرنوش رفتند تا از او خداحافظی کنند
فرنوش کنار در ایستاده بود و مهمانانش را بدرقه میکرد که فرهاد و بهار به او نزدیک شدند.بهار جان خیلی لطف کردی. بیشتر بیا پیش من. به خدا خوشحال میشم.بهار گونه فرنوش را بوسید و گفت
حتما عزیزم منم همینطور.فرنوش به بهانه بوسیدن بهار کنار گوشش گفت
هوای این خان داداش ما رو هم داشته باش.بهار سری تکان داد و لبخند زد. فرهاد به بهار گفت
چند لحظه صبر می کنی من از مامان اینا بپرسم با ما میان یا خودشون تنها میان.باشه من بیرون منتظرت میشم.بهار بار دیگر فرنوش را بوسید و از در خارج شد. جمع پسرها او را با نگاه دنبال کردند.نیما گفت:حالا همه موبایلا سه روز آف آره؟ و پوزخند زد.مهران شانه ای بالا انداخت و گفت
چون برنده ای نداریم پس بازنده هم معنی نداره.کاوه گفت:بازم خودم یه عکس العنلی نشون دادم شماها که همه از دم بوق.مهران نگاهی به کاوه انداخت و گفت این پیانو زدن تو دکون مارو تخته کرد.
سیامک پوزخندی زد و گفت
از ان شب رابطه
فرهاد و بهار به شکل دیگری در آمد. بهار شب ها به بهانه های مختلف به اتاق
فرهاد می رفت و کم کم بودنشان در کنار هم برایشان کاری هر شبه شد.با این ترتیب انگار که زندگی فرهاد به دو شق شب و روز تقسیم شده بود.روزها
را در بیمارستان کنار الهام با امید پیدا شدن قلب می گذراند و شبها خسته و
سردرگم به دامان بهار پناه می برد که با حرفها و امیدواری هایش جان دوباره
ای به او میداد.فرهاد
همانطور که قول داده بود سفارش یک پیانو برای بهار داده بود. بهار در
اوقات بی کاریش برای او یا سیروس خان که شنونده دائمی کارهایش بود می نواخت. دو هفته به این منوال گذشت که بهار بعد از روزها کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت به دیدن بانو برود.هر کار میکرد نمی توانست نسبت به او و بیماری مزمنش که باعث شده بود بارها زجر او را از نزدیک ببیند بی تفاوت باشد.نظرش را با فرهاد در میان گذاشت و او هم تصمیم را به عهده خود بهار گذاشت.بهار هم مصمم شد که به دیدن بانو برود.پشت
در خانه سالاری که ایستاد انگار سوار ماشین زمان شده بود ان هم پرتش کرده
بود شش هفت سال پیش زمانی که برای اولین بار می خواست همراه آرش پا به این
خانه بگذارد.نفس عمیقی کشید و زنگ را فشرد.در با صدای آرامی شروع به باز شدن کرد. بهار سوار ماشینش شد و از روی جاده سنگی به طرف ساختمان رفت.آرش جلوی در منتظرش ایستاده بود.فکر نمیکردم بیای
معلومه منو هیچ وقت نشناختی. حال بانو چطوره؟
فرقی نکرده!بعد او را تا در ساختمان همراهی کرد. وقتی وارد شد نرگس و میترا هر دو منتظرش ایستاده بودند.بهار با دیدن انها با خوشحالی به طرفشان رفت. چهار سال را با آنها صمیمانه زندگی کرده بود.نرگس خانم داشت گریه می کرد بهار گونه چروک خورده اش را بوسید و گفت
نرگس خانم شما که باز داری گریه میکنی!و گونه میترا را هم بوسید نرگس در حالی که با پر روسری اش اشکش را می گرفت گفت
به خدا وقتی آرش خان گفتن به شما از حال خانم خبر دادن من قسم خوردم که بهار خانم میان.و برای تائید حرفش به میترا نگاه کرد و گفت:نگفتم میترا.میترا در تائید جواب نرگس سر تکان داد.آرش به طرف آنها آمد و گفت
میترا یه چیزی برا خانم بیار.بهار ولی رو به میترا گفت
نه عزیز می خوام برم پیش بانو.و رو به آرش پرسید:اتاق سابقشون؟
آرش سری تکان داد و گفت:یادت رفته توی این خونه چیزی جابجا نمیشه.بهار بدون توجه به حرف آرش به طرف اتاق بانو به راه افتاد.آرش ضربه آرامی به در زد و در را برای بهار باز کرد.بهار با سستی وارد اتاق شد.از آنچه میدید دلش فشرده شد از ان زن مقتدر تنها اسکلتی باقی مانده بود که رویش را با لایه ای از پوست پوشانده بودند.مامان! ببین کی اومده!بهار به طرف تخت رفت و روی صندلی کنار آن نشست.چشمان بانو باز شد و به چهره بهار لبخند زد. بعد نگاهی به آرش انداخت و با حرکت دست به او فهماند که آنها را تنها بگذارد.آرش دست هایش را توی جیبش کرد و از اتاق خارج شد. بهار توی دلش گفت:با این حالش هنوز فرمانروایی میکنه.فکر میکردم دیگه هرگز نمی بینمت.صدای بانو خش دار و به طرز وحشتناکی کلفت شده بود.بهار دست بانو را گرفت. آرش گفت که ازدواج کردی!بهار تنها لبخند زد چه اهمیتی داشت که بانو حقیقت را بداند بگذار فکر کنند او خوشبخت است.بانو دست بهار را فشرد و گفت
من همیشه دلم می خواست دختر داشته باشم.بانو مقطع و با نفسهایی که خس خس می کرد صحبت می کرد.وقتی تو آمدی شدی دخترم. همون جور که دلم می خواست دخترم باشه تو رو تربیت کردم.بهار با صدای آرامی گفت:منم شما رو اندازه مامانم دوست داشتم.بانو باز هم دست بهار را گرفت و گفت
تو
شده بودی دختر نداشته ام. توی فامیل تک بودی. عروس بانو باید تک می بود.
برای من زجر از دست دادن تو شاید به اندازه تو نبود ولی کمتر هم نبود.بانو به سرفه افتاد که بهار دستپاچه شد و خواست بلند شود که بانو دستش را کشید.چیزی نیست. بشین.بهار سر جایش برگشت. این جوریکه آرش می گفت شوهرت دکتره.بهار تنها سر تکان داد.بانو لبخند اسوده ای زد و گفت
خوشحالم که خیالم از بابت تو راحت شد. تنها آرزوم قبل از مرگ این بود که یک بار دیگه ببینمت.بهار دهان باز کرد که چیزی بگوید که بانو نگذاشت.اداره
یک خانواده خیلی سخته بهار. اگه بخوای کوچیک و بزرگ به حرفت گوش بدن باید
خودت اولین کسی باشی که قوانین رو با جدیت دنبال میکنه.بانو دست بهار را رها کرد و گفت
دیگه برو خسته ام بیشتر از این نمی تونم حرف بزنم.بهار بلند شد و پیشانی بانو را بوسید. بهار که اتاق را ترک کرد. لبخندی روی لبان بانو نشست و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد.آرش بیرون منتظر بهار بود. با دیدن او از جا بلند شد.بیا بشین. برات شربت آوردم خنکه!بهار ننشست. دیگر توی آن خانه کاری نداشت.ممنون. برای مهمونی نیامده بودم.نرگس و میترا دوباره کنار در ایستاده بودند. بهار گونه شان را بوسید از در خارج شد.آرش دنبالش رفت و گفت:یه شربت می خوردی!بهار برگشت و گفت
دخترتو از طرف من ببوس. خداحافظ
آرش آنقدر ایستاد تا ماشین بهار از در خارج شد. بعد دستی کلافه توی موهایش کشید و داخل ساختمان برگشت.
وقتی از آن دروازه خارج شد انگار به طور ناگهانی قسمتی از گذشته اش از ذهنش پاک شد.آرش و بانو و تمام غصه ها ی این چند سال برای همیشه رهایش کرد.به خانه که بازگشت. با دیدن ماشین فرهاد تعجب کرد این ساعت او همیشه توی بیمارستان بود.دلش به شور افتاد و دوان دوان وارد ساختمان شد.نسرین خانم و سیروس خان گرفته و مغموم توی پذیرائی نشسته بودند و یک درمیان اه های سوزناک می کشیدند.بهار جرات نمی کرد چیزی بپرسد می ترسید حرفی بزند و چیزی را که نباید بشنود بشنود.نسرین خانم با دیدن بهار. اشکش سرازیر شد.دل بهار فرو ریخت. زبانش بند آمده بود و کلمات را گم کرده بود. فقط توی ذهنش مدام یک پرسش بالا و پائین می شد.نکنه الهام....و توی ذهنش هم جرات نمی کرد پرسشش را کامل کند.نسرین خانم با انگشت اشکش را گرفت و گفت:خوب شد اومدی بهار حال فرهاد هیچ خوش نیست. بهار بالاخره تردید را کنار گذاشت و گفت
برای الهام اتفاقی افتاده؟
نسرین خانم با آهی غمگین سر تکان داد و گفت:برو پیشش خیلی داغونه. برو خودش بت میگه.بهار با گامهایی لرزان به سمت اتاق فرهاد رفت.در زد و در را باز کرد.فرهاد پرده ها را کشیده بود و روی تخت مچاله شده بود.بهار آرام صدایش زد.فرهاد!بهار می خوام تنها باشم.بهار لب گزید و گفت
که چکار کنی؟ بشینی حرص بخوری اونوقت همه چی درست میشه.بهار حوصله ندارم.بهار بدون توجه به حرف او به طرف پنجره رفت و با یک حرکت پرده ها را کشید و در حالی که به طرفش بر می گشت گفت
من نمی دونم چه سریه خانواده شما تا مشکلی پیش میاد فورا پرده ها رو می کشن و خودشون و تو تاریکی زندانی می کنن.فرهاد دستش را مقابل چشمانش گذاشت و چیزی نگفت.بهار روی تخت کنار فرهاد نشست و بازویش را لمس کرد. فرهاد نمی خوای بگی چی شده. به خدا مردم از نگرانی.فرهاد دستش را از مقابل چشمانش برداشت و گفت:صبح یه قلب پیدا شده بود. بهار نیم خیز شد.وای این که خیلی خوبه واسه چیزی ناراحتی پس؟
فرهاد بلند شد و نشست. موهایش آشفته بود. یه تصادفی صبح آوردن مشکوک به مرگ مغزی بود. درست نیست آدم اینجوری از مرگ یکی خوشحال بشه ولی واقعا خوشحال شدم.بعد سرش را پائین انداخت.بهار دست دراز کرد و شانه فرهاد را از روی میز برداشت و مشغول مرتب کردن موهای او شد.خوب؟
منتظر بودم خانواده اش بیان تا برم راضیشون کنم. بعد آهی کشید و گفت
چه رویا پردازی هایی که نکردم.بهار دست از شانه کردن موهای فرهاد کشید و نگاهش کرد:رضایت ندادن؟
فرهاد با غصه سر تکان داد و گفت:هنوز خانواده اش نرسیده بودن فوت کرد.دست بهار شل شد و پائین افتاد.دیگه امیدی نیست. و دوباره روی تخت دراز کشید. بهار دوباره دست روی بازوی فرهاد گذاشت و با مهربانی گفت
فرهاد این چیزا دست ما نیست. دست خداست. چرا اینقدر تو ناامیدی؟
فرهاد پوزخند زد:امید. تو نمی دونی که شب روز دارم التماسش می کنم. یه قلب برای الهام پیدا بشه. پس کی؟
بهار بازوی فرهاد را فشرد و گفت
تو وظیفه اته که امیدوتو از دست ندی. دیگه بقیه اش به من و تو مربوط نیست. بعد به آرامی کنار فرهاد دراز کشید و توی چشمهایش زل زد و گفت:خدا خودش گفته بالاترین گناه ناامیدی از رحمتشه.فرهاد دست دراز کرد و گونه بهار را نوازش کرد:تو چطوری می تونی اینقدر امید داشته باشی؟
بهار لبخند زد و گفت:من برعکس تو به نظرم این یه نشونه خوبه!فرهاد با تعجب بهار را نگاه کرد:کجای این نشونه خوبه؟
خوب من اینجوری برداشت می کنم. خدا این نشونه رو برای تو فرستاده که بفهمی صداتو شنیده. ولی باید صبر کنی به وقتش.فرهاد لبخندی زد و گفت:تا حالا اینجوری به ماجرا نگاه نکرده بودم.خوب از این به بعد نگاه کن. بعد در جا نشست و گفت:حالام بلند شو بریم بیرون مامان و بابات بنده خداها از دست تو پسر لوس آخرش دق میکنن.و ضربه کوتاهی به بازوی او زد.فرهاد هم نشست و با سرخوشی گفت:من لوسم؟
پس چی؟ من لوسم؟ عین این بچه پسر بچه های لوس و سرتق باید بیان نازت و بخرن.فرهاد به طرف بهار خیز برداشت و گفت:یه لوسی نشونت بدم.بهار جا خالی داد و با خنده به طرف در دوید و خودش را توی سالن انداخت.فرهاد با خنده پشت سرش از در خارج شد. نسرین خانم با دیدن چهره خندان آنها ناگهان چهره اش از هم باز شد.سیروس خان آرام به همسرش گفت
به خدا این دختر معجزه می کنه.چند روزی بود بهار دلشوره عجیبی داشت. مدام منتظر خبر یا اتفاقی بود که خودش هم نمی دانست چه می تواند باشد.هر کار میکرد تا فکرش را از این دلشوره احمقانه خلاص کند نمی توانست. بد
شد مجدد حال الهام هم به این دلشوره دامن می زد. فرهاد حتی شبها هم خانه
نمی آمد. چون الهام مجددا به سی سی یو منتقل شده بود. نگرانی الهام از یک
طرف و این دلشوره از طرف دیگر حالش را بد کرده بود.طوری که مدام احساس سرگیجه می کرد. ولی سعی می کرد به روی خودش نیاورد.نسرین خانم که چند روزی حالات بهار را زیر نظر داشت اصرار داشت که بهار حتما به پزشک مراجعه کند و بهار مدام امروز و فردا می کرد.روز
قبل به دیدن الهام رفته بود. با فرهاد که روبه رو شد انگار با جسد مرده او
رو به رو شده با هزار ترفند او را راضی کرد تا سری به خانه بزند و لااقل
لباسهایش را عوض کند.وقتی از خواب بیدار شد فرهاد رفته بود. بهار باز هم با همان احساس دلشوره و سرگیجه اتاقش را ترک کرد.ان روز تصمیم داشت به امام زاده ای که مادرش همیشه برای نذر و نیازهایش به آنجا می رفت برود و برای الهام دعا کند.لباس پوشید و پائین رفت. نسرین خانم با دیدن او لبخند زد:جایی می ری عزیزم؟
بله دارم می رم امام زاده.التماس دعا دخترم.محتاجیم نسرین جون. فقط ممکنه من دیر بیام چون این امام زاده ای که می رم خارج از شهره یک ساعتی راه هست اگه دیر کردم نگران نشین.باشه عزیزم مواظب خودت باش.بهار به طرف در رفت که نسرین خانم صدایش زد:بهار جان!بله؟
کاش یه دکترم می رفتی. رنگ و روت خیلی پریده اس.چشم از امام زاده برگشتم حتما می رم.چرخید که به طرف در برود که ناگهان سرش گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورد که دستش را به دیوار گرفت و از این کار جلو گیری کرد.نسرین خانم با نگرانی به طرف بهار رفت:عزیزم حالت خوبه؟
بهار دستی به پیشانی اش کشید و گفت:خوبم. یه کم سرم گیج رفت.بهار با این حالت رانندگی نکن.بهار گونه نسرین خانم را بوسید و گفت:نگران نباشین خوبم. قول می دم حتما از امام زاده برگشتم برم دکتر.ولی من می گم نرو.بهار اخم کوچکی کرد و گفت
نسرین جون خوبم به خدا.باشه عزیزم. پس خیلی مواظب خودت باش.چشم.بهار از در خارج شد و برای نسرین خانم که پشت شیشه نگاهش می کرد بوق زد و رفت.انگار دلشوره بهار به نسرین خانم هم سرایت کرده بود. نسرین خانم با نگرانی خروج بهار را از خانه دنبال کرد و زیر لب گفت:به خدا سپردمت!